جدول جو
جدول جو

معنی ملک گیر - جستجوی لغت در جدول جو

ملک گیر
(مَ دَ / دِ)
گیرندۀ ملک. تصرف کننده ملک. ملک گشای. ملک ستان:
پذیرای رای وزیران شدند
که از جملۀ ملک گیران شدند.
نظامی.
بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملک بخش
دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار.
عبید زاکانی.
رجوع به ملک ستان و ملک گشای و مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
ملک گیر
تصرف کننده ملک، ملک گشای مملکت گیر کشور ستان
تصویری از ملک گیر
تصویر ملک گیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمک گیر
تصویر نمک گیر
کسی که نان ونمک دیگری را بخورد و موظف به رعایت حق نان ونمک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکه گیر
تصویر لکه گیر
آنکه لکۀ چیزی را پاک کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک دار
تصویر ملک دار
دارای ملک، دارای آب و زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک دار
تصویر ملک دار
مملکت دار، پادشاه، فرمانروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلط گیر
تصویر غلط گیر
آنکه غلط های یک متن چاپی را اصلاح می کند، نمونه خوان، آنچه با آن غلط های یک متن را اصلاح می کنند مثلاً لاک غلط گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مگس گیر
تصویر مگس گیر
آنکه یا آنچه مگس بگیرد، در علم زیست شناسی عنکبوت، جانوری بندپا با غده هایی در شکم که ماده ای از آن ترشح می شود که از آن تار می تند و در آن زندگی و به وسیلۀ آن شکار می کند
تارتن، تارتنک، کاربافک، کارتن، کارتنک، شیرمگس، تننده، تنندو، کراتن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ سَ / سِ)
تندرو. تیزرو. (فرهنگ فارسی معین). فلک پیما. فلک رو، به کنایت، بلندمقام. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
مانند پادشاهان. چون ملوک:
گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز.
منوچهری.
نوازش کنانش ملک پیش خواند
ملک وار بر کرسی زر نشاند.
نظامی.
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ کُ نَنْ دَ / دِ)
ناقد. نقدکننده، مصحح. تصحیح کننده. آنکه نوشته و گفتۀ دیگران را تصحیح کند
لغت نامه دهخدا
نسیجی که خاک بخود گیرد، کسی که در غربت بماند و به آنجا انس گیرد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مأبون. (آنندراج). مخنث و ملوط. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله گیری شود
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
ماه گیرنده، گیرندۀ ماه، که ماه را بتواند گرفت، که ماه را گرفتار و اسیر تواند کرد:
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر،
نظامی
لغت نامه دهخدا
آنکه لکه گیرد (از لباس و جز آن) ، آنکه اصلاح قسمتهای ریختۀ گچ و مانند آن از دیواری یا سقفی کند
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ رَ)
کنایه از مردم معصوم و عفیف. ملک نهاد. (آنندراج). آنکه خوی وی مانند فرشته باشد. خوش خوی. (ناظم الاطباء) :
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما.
فرخی.
ملک سیرتی، پری صورتی، متناسب خلقتی چون ماه و مشتری در قبای ششتری. (سندبادنامه ص 102).
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
چون فرشته. مانند فرشتگان:
بر مردمک دیدۀ عشاق زنی گام
هرگه که ملک وار خرامی به گذر بر.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ گَ / گُو هََ)
ملک نژاد. پادشاه زاده. از گوهر پادشاه:
همه گفتند شاه بهرام است
که ملک گوهر و ملک نام است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کفگیر. چمچه. (ناظم الاطباء). مرغات. (منتهی الارب). و رجوع به کفگیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان بالاتجن است که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 480 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دارْ یَ / یِ نَ کُ)
که ملخ گیرد. گیرندۀ ملخ، مجازاً آنکه به طعمه اندک و حقیر قناعت کند:
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس خوار یا ملخ گیرند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(پِ)
افزار جراحی که فرودآوردن پلک چشم را بکار رود.
پل کله. (پ ل ک ل )
{{اسم خاص}} نام پلی در اصفهان که در سی وشش هزارگزی پل زمانخان واقع است و دهنه های آن بسیار مرتفع ساخته شده است. (از کتاب اصفهان تألیف حسین نورصادقی ص 33)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ریاست و حکومت. (ناظم الاطباء). کشورستانی. کشورگشایی: چون... به بلاد عراق آمد (ملکشاه) خصمی چون قاورد عمش از کرمان با لشکری گران و عدت و آلت فراوان به قصد ملک گیری روی به عراق نهاد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 30). رجوع به ملک گیر شود
لغت نامه دهخدا
(نِ پَ)
گیرندۀ مملکت. کشورگشا. کشورستان:
اسب او را چه لقب ساخته اند
مملکت گیر و ولایت پیمای.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملک سیرت
تصویر ملک سیرت
آنکه خوی وی مانند فرشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که مقدر کمی از چیزی را بچشد تا اندازه نمک آنرا تعیین کند، آنکه موظف برعایت حق نان و نمک خوردن است، نمک بحرامی که مجازات ناسپاسی خود را دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موش گیر
تصویر موش گیر
زغن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه مگس را بگیرد، آلتی شیشه یی که در داخل آن سرکه ریزند و در زیرآن تکه قند شیرینی گذارند تا مگسها بهو س خوردن آن در داخل سرکه افتند و بمیرند، عنکبوت. توضیح در اصل} مگس گیر {صفتی برای عنکبوت است: (لعاب عنکبوتان مگس گیر همایی را نگر چون کرد نخجیر) (خسرو و شیرین. نظامی. 63)، گیاهی گوشتخوار از تیره دروزاراسه که کسری ازت بوسیله شکار حشراتی که بر رویش می نشینند جبران میکند. این گیاه در باتلاقهای شرقی آمریکا میروید و برگ هایش دارای دو نیمه است که بر سطح فوقانی آنها خارهای بسیار دیده میشود. برخی ازین خارها که نزدیک رگبرگ اصلیند از دو طرف سر بسر قرار گرفته اند و غده های ترشحی بسیار بر سطح برگ آن دیده میشود. همینکه حشره ای برروی برگ بنشیند یا با مویی حرکت خفیفی به برگ داده شود خارهایی که سر بسر قرار گرفته اند از هم رده شده و دو نیمه برگ بر روی یکدیگر بهم میاید و خارها از دو طرف بهم فشار میاورند و حشره محبوس میشود و مایع ترشح شده از غده های برگ آنرا حل میکند و پس از 10 تا 35 روز برگها از هم باز میگردند. ولی اگر تحریک برگ بوسیله چوب و یا خاشاک شده باشد پس از 2 یا 3 روز برگها از هم باز میشوند علف مگس گیر مگس قاپ خناق الذباب شجر الحشرات مگس قاپان مگس خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرد گیر
تصویر مرد گیر
سلاحی است کج بشکل چوگان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه لکه های پارچه و لباس و غیره را پاک کند، آنکه قسمتهای ریخته گچ و غیره را از دیوار یا سقفی اصلاح کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلک سیر
تصویر فلک سیر
تندرو تیز رو، بلند مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلط گیر
تصویر غلط گیر
ویراستار آنکه نوشته و گفته دیگران را تصحیح کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چله گیر
تصویر چله گیر
انگشتانه ای از پوست که تیر اندازان انگشت ابهام در آن کنند زهگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک گیری
تصویر ملک گیری
مملکت گیری کشور ستانی: (ملکشاه... چون... ببلاد عراق آمد خصمی چون قاورد عمش از کرمان با لشکری گران و عدت و آلت فراوان بقصد ملک گیری روی بعراق نهاد) (سلجوقنامه ظهیری. چا. 30)
فرهنگ لغت هوشیار
زمین دار، فئودال، مالک، ملاک، صاحب ملک
فرهنگ واژه مترادف متضاد